چو آن یغماگر از ره آمد و بنشست
ببرد از چشمهای شمعدان سو را
پریشان کرد در شب دود گیسو را
گرفته چنگ افسون را ساز را در دست
چو از راه آمد و بنشست
نوا درتارهای چنگ خود انداخت
دگرگون پرده ها پرداخت
هزاران تار جان بگسست
سبو را بر لبان عاشقان بشکست
وفا را درنگاه فتنه گر گم کرد
طمع در بردن دلهای مردم کرد
چو او بازآمد و بنشست